انشا درباره از کوزه همان برون تراود که در اوست انشاي معروفي مي باشد که از همه دانش آموزان پايه يازدهم درخواست ميشود تا اين انشا را که در کتاب فارسي و نگارش فني حرفه اي و کاردانش يازدهم در آمده است در عنوان خواسته شده است که مثل هاي زير را بخوانيد سپس يکي را انتخاب کنيد و آن را گسترش دهيد در پايين گسترش هايي درباره اين ضرب المثل مشاهده ميکنيد.
همچنين ببينيد:
ضرب المثلها در زندگي روزمره کاربردهاي فراواني دارند، يکي از ضربالمثلهاي پرکاربرد عبارت است از «از کوزه همان برون تراود که در اوست» که کاربرد آن را روزي در جمعي خانوادگي ديدم. مدتي پيش در يک مهماني خانوادگي يکي از نوجوانان فاميل که در سال آخر دبيرستان درس ميخواند، مشغول صحبت بود و به نوعي از افراد فاميل م ميخواست.
مقدمه انشا: هر چيزي که در وجود و باطن چيزي وجود دارد کم کم خودش را نشان مي دهد. حتي طلا نيز کم کم از لابه لاي سنگ ها خودش را نشان مي دهد.
تنه انشا: پيرمري سالخورده و گوژپشت از بد روزگار تنها و گرسنه بدون هيچ شناخت و چشم و سويي در بيابان بي آب و علف سرگردان مانده بود و به هر سو که نگاه مي کرد بيابان مي ديد و آفتاب سوزان. اما نا اميد نشد و باز پيش رفت و از دور خانه ايي سنگي ديد. پايش را تند کرد تا به آن برسد.
شايد که در خانه کسي باشد که به او آبي، غذايي يا نشاني از شهر بدهد و پيرمرد از اين مصيبت نجات يابد. رفت و رفت تا به خانه رسيد! اما هر چه در خانه را کوبيد هيچ صدايي نيامد و هيچ کس به بيرون نيامد،پيرمرد دوباره نااميد شد و از روي ناچاري و درماندگي روي زميننشست. با نشستنش کوزه ايي سفالي در گوشه ايي از خانه ديد شادمان شد و به سمت کوزه شتافت. کوزه را بلند کرد و به دهان برد به اميد آن که آبي در آن باشد و مرد رفع تشنگي کند اما مزه ايي بسيار بد سرتاسر دهانش را گرفت و مرد هر آنچه که بر دهان برده بود بيرون ريخت.
در آن کوزه سرکه ايي بد بود و بد مزه را ديد که به علت کهنگي و وجود ات زياد طمع بدي گرفته بود. پيرمرد زير لب گفت: چه خيال خامي که فکر کردم در کوزه آبي خنک و گوارا است. مشخص است که از کوزه همان تراود که در اوست نه آنچه که من در خيالات خود تصور مي کردم.
نتيجه گيري: هر چيزي که در ذات چيزي وجود داشته باشد هر آنچه که در ذاتش است از آن بيرون مي آيد. اگر خوشي ذات باشد انسان با ذات خوب بيرون مي آيد و بر عکس.
پيشنهاد:
گسترش از کوزه همان برون تراود که در اوست مقدمه بدنه نتيجه
مقدمه: خداوند مهربان هنگام آفرينش انسان هرکس و هرچيز را به گونه اي منحصر به فرد آفريد. شايد بتوان ظاهر را تغيير داد اما باطن هيچ چيز قابل تغيير نيست. حتي اگر با تغيير ظاهر بتوان تظاهر به تغيير باطن کرد در نهايت چيزي وجود خواهد داشت که باطن را آشکار مي نمايد.
بدنه: قطر? باران حتي پس از زاييده شدن از ابر ها و عبور از لايه هاي مختلف آسمان بازهم قطره باران است. قطرات باران در کنار هم رود و رودها در کنارهم دريا را مي سازند. آب دريا را که لمس ميکني خيسي را حس ميکني همانطور که با لمس قطرات باران دستهايت خيس ميشود. با لمس شعل? کبريت دستانت ميسوزد همان گونه که شعله هاي آتش دستانت را مي سوزاند. با ايستادن در کنار درختاني انبوه روحت تازه ميشود همانطور که با ايستادن در کنار نهالي کوچک همين حس را خواهي داشت.
نتيجه: آيا تا به حال فکر کرده اي که آب دريا تراوش شده از قطرات آب است يا قطرات آب تراوش شده از آب دريا؟ پاسخ اين سوال مهم نيست. مهم اين است که بداني هرچيزي ماهيت خود را به تصوير ميکشد. هرگز از کوزه اي که لبريز از شير است نمي توان انتظار عسل داشت. از درخت گردو نميتوان انتظار ميو? پرتقال را داشت و از شير نميتوان انتظار بچه آهو داشت از سنگ نميتوان انتظار داشت که به گل تبديل شود و از گل نميتوان خواست که مانند ستاره بدرخشد.از پزشک نميتوانيم بخواهيم که خانه اي بسازد و از معمار نميشود خواست طبابت کند. از دانشمند نميتوان خواست که دانشش را پنهان کند و از نادان نميتوان انتظار داشت جهل خود را به رخ نکشد. از ستمگر نميتوان انتظار رحم داشت و از راستگو نميشود دروغ شنيد. در لبخند نمي توان غصه را ديد و از اشک ها نميتوان به تبسم دست يافت. بله! به راستي که از کوزه همان برون تراود که در اوست.
داستان درباره ضرب المثل از کوزه همان برون تراود که در اوست
چنان گفته اند که روزي شخصي درميان جمعي بنشسته بود از براي سخن ديگر گوش استماع بخشيده بود،به ناگه خود را بر عجب مقدم دانسته و همي خواست تا خويشتن را در منظر ديگران بلند انديش جلوه دهد. بنابراين در هر کلامي که ديگران بر يک ديگر مورد عنايت قرار ميدادند مرد دغل باز آن را رد مي کرد و کذب مي خواند.
به ناگه خردمندي در ميان علما بر مکر وي پي برده و خواست که او را همي عبرتي کند. بنابراين از جمع حاضر سوالي را خواستار شد و همگان از گفتن آن عاجز ماندند. خردمند رو به مرد دغل باز کرده و همي از او جواب پرسش را مسئلت دانست.
مرد با شرمساري زنخدان (چانه) در جَيب (گريبان) فرو برده و خجل گشت، و از پاسخ به آن عجز خويش را اعلام کرد همگان بر عقل بي منطق وي خنديدند و آآن را مورد تمسخر قرار دادند. خردمند بر عمق مسئله آگاه گشته و چنان گفت که هرکس براساس علمش سخن ميگويد و بدان سو از کوزه همان تراود که در اوست
«مثل بالهاي پرنده که توسط صياد شکست دلم از آدم هاي زمانه شکست».
دلم مانند آن پرنده بيگناه بال شکسته شکست.
جفاي آدم هاي نامرد روزگار پر و بالم را بست.
با هر حيله و نيرنگ به من نزديک شدند آدم هاي پست.
دشنه اي در آستين داشتند زهر آگين که به قلبم فرو رفت.
شکستند پر و بالم و پر پرواز از من گرفتند آدم هاي پست.
به زخم هاي دلم نمک پاشيدند اين جماعت دنيا پرست.
به ظاهر دوست با خنجر از پشت زدند نانجيبان پست.
دلم را شکستند و به يغما بردند اندوخته هاي دلم.
امان از اين مردم پست دنيا پرست امان از دلي که شکست.
پر پرواز گرفتند از من مردمي نانجيب و پست
«کيارش داودزاده شاعر و نويسنده و پژوهشگر در زمينه هاي مختلف ادبي و فرهنگي و اجتماعي و حقوقي سروده 1400/7/10سحرگاهان»
درباره این سایت